خیال کن که یک صبح زمستانی از خواب بلند شدهای، تخت نرم و پتوی گرمت را رها کردهای، صبحانۀ مغذی و خوشمزهای را که مادرت آماده کرده خوردهای، همراه پدرت سوار ماشین شدهای و به مدرسه رفتهای. دوستانت را در راهروی مدرسه میبینی و با آنها خوش و بش میکنی، به معاونها و معلمهایت سلام میدهی و در کلاس منتظر یک روز عالی مینشینی و به آفتاب تنبلی که از گوشۀ پنجره وارد کلاس شده فکر میکنی. دیروز بود که معلم سر کلاس توضیح داده بود که خورشید و تمام سیارات گرد هستند؛ کُرههای خیلی خیلی بزرگ که یکی از آنها زمین و خانۀ ما شده و دور خورشید میگردد. خوب میدانی که زمین ما هم تنها یک سیارۀ کوچک در میان بسیاری از سیارات دیگر و نقطهای بسیار ریز در جهان بیکران است. دیشب و قبل از خواب، به فکرت رسیده بود که اگر زمین گرد است و حرکت میکند پس چرا ما رویش لیز نمیخوریم و از گوشههای آن پایین نمیفتیم و در بین ستارهها رها نمیشویم؟ این سوالها حتی برای خودت هم خندهدار است و باعث میشود لبخند بزنی. میدانی که گرد بودن زمین چیزی نیست که برای کسی جای شک داشته باشد. در همین فکرها هستی که خوابت میبرد و چشمهایت را که باز میکنی، خودت را بر سکوهای دادگاه بزرگی و در کنار آدمهایی میبینی که از عصبانیت چشمهایشان سرخ و ترسناک شده.
نمیتوانی بفهمی این آدمهای عصبانی با این لباسهای بلند عجیب از کجا پیدایشان شده. مدام هم داد میزنند و بالا و پایین میپرند و سرت را حسابی درد آوردهاند. کمی که آرام میگیرند، تازه میتوانی پایین سکو را ببینی که یک دسته آدم جدی و عبوس آنجا نشستهاند، یک فرد تنها در مقابلشان ایستاده. از پیرمرد بغلدستیات که به نظر نمیآد با آن چشمهای ضعیف و آبآورده چطور اصلاً چیزی ببیند، میپرسی که کجا هستید و چه اتفاقی دارد میفتد؟ پیرمرد قهقههای شیطانی میزند و میگوید: «پسر جان! ما الآن در قرن هفدهم میلادی هستیم، چهار قرن پیش از به دنیا آمدن تو؛ و اینجا دادگاهی است که گالیله را در آن محکوم میکنند.» اسم گالیله برایت آشناست اما یادت نمیآید آن را کجا شنیدهای. برایت سوال میشود که گناهش چیست و همانلحظه از صحن دادگاه صدایی بلند میشود که: «گالیلئو گالیله! تو به این جرم به دادگاه احضار شدهای که میگویی این زمین ما نیست که مرکز جهان است و تمام جهان به دور آن میگردند؛ بلکه زمین، خود به دور خورشید میگردد.» خندهات میگیرد و به زور جلوی خندهات را میگیری. حتماً داری خواب یک نمایش کمدی را میبینی وگرنه مگر میشود کسی معتقد باشد که خورشید و تمام سیارات به دور زمین میگردند و زمین مرکز کلّ جهان است؟ تازه تنها به همین هم راضی نباشند و هرکسی چیزی جز این بگوید را محاکمه کنند. آن هم نه هزاران سال قبل؛ تنها کمتر از چهارصد سال پیش. از پیرمرد که پرسیدی بهت گفت که مدلی که گالیله به آن معتقد بود و باعث شده بود که محاکمهش کنند، مدل خورشید-مرکزی بود که دانشمندی به نام کوپرنیک چند سال قبل از گالیله، مطرح کرده بود.
هرچهقدر فکر میکنی نمیفهمی که چرا پذیرش این مدل برای آدمهای اون دوره اینقدر سخت و عجیب است. این که خورشید مرکز باشد و زمین و سیارات دورش بچرخند، باز منطقیتر از آن است که زمین را مرکز جهان بگیریم. با خودت فکر میکنی که اگر به آنها بگویی جهان خیلی بزرگتر از آن است که حتی خورشید هم بخواهد مرکز آن باشد، آنوقت چه غوغایی میشود. همین وقتهاست که از خواب بیدار میشوی.
حالآ در مدرسه نشستهای، معلمت دارد درس میدهد و میگوید: «زمین و سایر سیارات منظومۀ شمسی دور خورشید که همگی اجسامی گرد و کروی هستند میچرخند.» صدای یکی از دوستانت را میشنوی که میگوید: «خانم اینها که خیلی ساده و معلوم است. مگر میشود کسی نداند؟» و ناخودآگاه بلند میگویی: «نه راستش. آنقدرها هم ساده نیست.»